خب، بالاخره تموم شد.
دیشب و صبح همه یه دور امتحان کردن که: "بابا نرو سولویگ، بیخیال!" ولی دیگه خیلی دیر بود برای برگشتن. همینجوری هم همه برنامهها رو کنفیکون کرده بودم بابا!
دیگه آخرش خاله برگشت گفت: "پاشید، پاشید راه بیفتید این بچه به المپیکش برسه."
اومدیم خونه، مامان بدوبدو املت درست کرد و گفت زود بخور. گفتم: "نمیتونم، دارم بالا میارم از استرس." گفت: "دو تا نفس عمیق بکش، بشین بخور. حالت بد میشه."
به زور چند لقمه خوردم و بعد از هزار و هفتصد بار چک کردن مدارک، راه افتادیم. بابا تو ماشین گفت: "استرس داری؟" گفتم: "معلومه!" گفت: "عجب! اصلا به قیافهت نمیاد آدم استرسیای باشی. برای امتحانات که ماشالا هیچوقت استرس نداری."
ولی حقیقت اینه که من به شدت استرسی هستم. فقط بعضی مواقع استرس ندارم، مثلا امتحانای مدرسه. تازه اونا هم نه همیشه، اما اغلب اوقات. پارسال ترم اول، وقتی ساعت دوازده بود و من یک باید تو مدرسه میبودم و امتحان دفاعی(!) داشتم، وقتی دیدم اونهمه درس دارم و هیچجوره نمیرسم بخونمشون، فقط نشستم گریه کردم از استرس. :/
دیگه هرجوری بود، رفتم و نشستم دیگه.
سوالا جوری نبود که بگم خیلی آسون بود، یا خیلی سخت بود. اما خب از پارسال سختتر بود واقعا.
خلاصه که تموم شد هرچی بود. من که هرچی تونستم تلاش کردم، واقعا وسعم در همین حد بود. توکل به خودش...
بعدم اومدم خونه و سه ساعت خوابیدم.
+خیلی خوشحالم که بالاخره بعد از اینهمه وقت، میتونم بشینم با خیال راحت کتاب بخونم. و اینقدر کتابای جذاب نخونده دورم هستن که هول کردم و نمیدونم از کدوم باید شروع کنم!
+از اونجایی که تعداد مبتلایان به شپش این اطراف افزایش یافته، مامان هم نشسته موهای منو نگاه کرده و هم موهای فائزه رو.
داشت موهامو نگاه میکرد، گفت: "اینجا که هرچیزی میتونه گم شه!... عه، یه کوالا!"
ایشالا که نتیجه ها بیاد و تو از خوشحالی یه مرغ پرکنده بشی😅
چی یهو از ذهنم تراوشید یاامامزاده تعجب 😂