سلام هیک عزیزم
حالت چهطور است؟
اوضاع بر وفق مراد میگذرد؟
من خوبم، خدا را شکر. سفر هم خوب است، بد نمیگذرد. خلاصه ملالی نیست جز دوری شما.
الان از چند خیابان آنطرفتر از حرم امام رضا برایت مینویسم. اولین سفریست که با میل خودم پا شدهام و رفتهام حرم. دیشب میخواستیم بمانیم، اجازه ندادند. من که میدانم امشب هم نمیمانیم، همهش وعدههای الکی. مثل وعدههای قبل از انتخابات ریاست جمهوری.
خیلی دعا کردم هیک. راستش نمیدانم واقعا دعا کردن پیش کسی که دیگر در این دنیا نیست فایدهای هم دارد یا نه، اما من دعا کردم. گفتم که، به خاطر تو به هر طنابی دست میاندازم. برای بقیه هم دعا کردم البته. برای همه دعا کردم، همه کسانی که میشناختم و نمیشناختم و نصفه میشناختم.
گفتند کجا برویم؟ گفتم نمیدانم. من فقط آمدهام که بروم حرم. عمو گفت به به، به به! و به فافا اشاره کرد و گفت یاد بگیر. و خب اینها همه به خاطر توست هیک. و خب کسی چه میداند که میخواهم بروم بست بنشینم و دعا کنم که... بیخیال.
دیروز توی راه، بابا عین مسئولان کاروان همراه همه خانمها آمد خرید. برگشتنی دستش را انداخت دور شانهام و من هم بهش تکیه دادم. یکهو دیدم از پشت سرم صدای "اووووو" میآید. برگشتم دیدم این فافا و آن دخترعمهی مسخرهاند که دارند ادا در میآورند. و خب حیدریها اصولا به صدای بلندشان معروفند و برایت نگویم که وقتی ده تا حیدری باهم بیرون بروند چه میشود!! تا حالا ده نفری سوار اتوبوس نشده بودیم که آن هم شدیم. توی بازار هم که یکهو بیست نفر میریختیم سر یک تیشرت و آخرش هم هیچکس خرید نمیکرد و میآمدیم بیرون، و یکی نیست بگوید این چه طرز خرید کردن است؟
و برایت بگویم که خیلی میترسم. میترسم و این چیز جدیدی نیست. هر شب دراز میکشم و از آینده میترسم. از عاقبتم میترسم. که تهش، آن آخرش چه میشود؟ و ترس مسخره و حتی شاید بیموردیست، اما من عین چی میترسم. به قول جناب چاوشی، "میخندم و از خنده میترسم/هر روز از آینده میترسم". و بله، از خنده میترسم. از این شادی و احساس خوب میترسم. از تو میترسم. از روزی میترسم که دنیا انتقام تمام اینها را، با بدبختی ازم بگیرد. میترسم.
داریم دوباره میرویم بیرون، باید بروم.
باز هم برایت مینویسم.
خدانگهدارت، شاد باش هیک.
دلتنگت
سولویگ