یه مدتی بود که دیگه تو مدرسه حالم بد نمیشد، گریه نمیکردم و غصه نمیخوردم. چون بچهها بودن و سرم گرم بود و میخندیدم. چون تنها نمیشدم که فکرم بره جاهای دیگه و حمایتای شوخی_طور بچهها سرحالم میکردن.
ولی امروز... بعد از این همه وقت، وقتی دیدم که باید حتما با یه نفر حرف بزنم وگرنه خفه میشم، هیچ کس نبود. بودنا، اما حس میکنم هنوز اون قدر بهشون نزدیکم که باهاشون درد دل کنم. چند بار کل کلاس رو زیر و رو کردم، اما هیچ کس نبود، هیچکس. نشستم سر جام و چشمام هی پر و خالی شد. پشت سریم هی نگام کرد و گفت داری گریه میکنی؟ و من خندیدم و گفتم نه! گفت باشه، اصلنم معلوم نیست که چشمات پر اشکه، اون پاککن رو از زیر صندلیت بده.
پ. ن. میخواستم برم تولد عین. با مامان و بابا صحبت کرده بودم و گفته بودم میام. بماند که چه قدر سخت راضی کردم مامان و بابا رو. تو مدرسه که بچهها داشتن حرف میزدن درمورد ساعت و خوراکی و غیره، یهو صداهه یه داد بلند کشید که تا تهِ تهِ قلبم رفت و کلا از رفتنم پشیمون شدم و به عین هم گفتم، اونم گفت باشه، من فردا برات خوراکیا رو میارم😜
پ. ن. دو. صداهه چی گفت؟... آهان، داد زد که تو به اینجا و به این آدما متعلق نیستی، you don't fit in.