اون روز توی مدرسه، کوردیلیا از من و اینژ و ایزابلا و ربکا و یکی دو تای دیگه از بچه ها (کلا اکیپ خودمون) پرسید: اگه می تونستید برگردید به گذشته و یه کاری رو انجام ندید، اون کار چی بود؟
من پرت شدم به تابستون نود و چهار، همون سال کذایی.
وقتی یادم می افته اون موقع چه حالی داشتم، دوس دارم خودزنی کنم.
اون تابستون، من هیچ کاری نکردم، به جز گریه. فیلم می دیدم، گریه می کردم. کتاب می خوندم، گریه می کردم. راه می رفتم گریه می کردم. می نشستم گریه می کردم، خلاصه هر کاری رو که بگین، من در حین انجامش داشتم گریه می کردم. چرا؟ چون من رو یاد همه اون کارایی می انداختن که وقتی تو خونه ی قبلیمون بودم با دوستام می کردم. خونه مون رو عوض کرده بودیم و از شهر آ به شهر بی نقل مکان کرده بودیم و من به خیال خودم، بهترین دوستای زندگی مو از دست داده بودم. حتی یه مدت لی لی می دیدم و گریه می کردیم، چون با اون بچه ها خیلییییی لی لی بازی می کردیم.
این قدر مامانم بهم گفت که خودمم باورم شد که وقتی تابستون تموم شه و برم مدرسه، حالم خوب می شه، اما خوب که نشد هیچ، بدترم شدم. تو راهروهای مدرسه جدید گم می شدم، جای خیلی کوچیکی بود، اما من بهش عادت نداشتم. بچه هایی که با هم دوست بودن رو می دیدم و غصه می خوردم، چون یاد خنده ها و خوش گرونی های خودمون می افتادم.
خلاصه، یه مدت طوووولانیییییی گذشت تا حال من اوکی شد. یه ذره با بچه های اونجا خو گرفته بودم که دوباره مدرسه م عوض شد، اما این بار زیاد غصه نخوردم، چون خب اون قدرا هم هنوز با اونا رفیق نشده بودم که بخوام برای از دست دادنشون عزاداری کنم.
پس جوابی که به کوردیلیا دادم چی بود؟ گفتم :حسرت یه سری چیزا رو نمی خوردم.
لابد چرا. چون همن ادمایی که من به خاطرشون افسردگی گرفته بودم، حتی سراغمم نگرفتن. آهان چرا وایسا، چند وقت بعد که یکی شون زنگ زده بود و من داشتم با شووق و ذوق باش حرف می زدم، خیلی شیک و مجلسی برگشت گفت: می دونی سولویگ، از وقتی که تو رفتی، با فلانی دوست شدم. اون هم حسابی جات رو برام پر کرده.  خب می دونی، شاید اون منظوری نداشت، اما من بد جوری به غرورم بر خورد.
حالا هم دوستایی دارم که می دونم اگه برای از دست دادن اون قبلیا یه تابستون ناراحت بودم، برای این یکیا دو سال تمام عزاداری می کنم. (شاید تو ظاهر نشون نده اما واقعا صد برابر دفعه پیش داغون می شم) می دونم که شاید این کارم اشتباه باشه و شاید، شاید، فقط شاید این یکی ها هم بخوان همون بلا رو سرم بیارن، اما من باز هم دست از دوست پیدا کردن بر نمی دارم، حتی اگه تو سرنوشتم مقدر شده باشه که مدام دوستامو از دست بدم.
پ.ن. دیروز که از پای سیستم پا شدم، بدو بدو همه کارامو کردم ولی تهشم نرسیدم دینی بخونم. نصفه شبی یه ساعت بیدار موندم و خوندم اما تهشم چیزی گیرم نیومد. آخه معلم خل، سوال داده نتایج اندیشیدن چیست؟ آخه درباره چی لامصب، درباره ی چی؟
پ.ن. دو. فانوسن نتایج اندیشیدن چیست؟
۲ ۰